پس از دیپان که برای ژاک اودیار نخل طلای جشنواره کن را به ارمغان آورد، این کارگردان فرانسوی قدم در مسیری گذاشته که به ژانری جدید در سینمای او منتهی شده؛ وسترن. در عین حال اما تهمایههایی از سبک و شیوه کاری و البته طنینی از زندگی شخصیاش در این اثر به جا مانده. جان سی. رایلی، خواکین فینیکس، جیک جیلنهال و ریز احمد از بازیگران نخستین فیلم انگلیسیزبانِ کارگردان یک پیامبر و زنگار و استخوان هستند.
چه شد که سراغ ساخت چنین فیلمی رفتید؟
راستش را بخواهید، دوست دارم دوباره هم سراغش بروم! البته این را بگویم که برعکسِ بسیاری از فرانسویها که شیفته خیالپردازیهای آمریکایی میشوند، وسوسه کارگردانی برادران سیسترز اصلاً و ابداً به خاطر این نوع شیفتگیها نبود. در واقع این پروژه اقتباسی است از رمان پاتریک دوویت، نویسنده کانادایی، که جان سی. رایلی و آلیسون دیکیِ تهیهکننده که همسر رایلی هم هست، پیشنهادش را در سال 2012 مطرح کردند. اولین بار است که در طول دوران فعالیت حرفهایام فیلمی را کارگردانی کردهام که ایده اولیهاش از خودم نیست. خوبیاش این بود که وقتی چنین پیشنهادی دریافت کردم، دیگر لزومی نداشت خودم دست به انتخاب بزنم. در این مورد خاص باید بگویم علاوه بر ذوقزدگیام از خواندن کتاب، این شانس را هم داشتم که بازیگر بسیار خوبی با من همراه شد. البته آدم در زندگیاش همیشه هم اینقدر خوششانس نیست!
و چرا وسترن؟
من وسترنشناس نیستم. وسترنهای دوره جوانی خودم، یعنی دهه ۷۰ را دوست دارم، فیلمهایی مثل بزرگمرد کوچک یا برکههای میزوری از آثار آرتور پن (1970 و 1976). در وسترنْ چشمانداز حضوری چشمگیر دارد و در آنجا میتوان به دنیایی اسطورهای دست یافت که به منِ اروپایی تعلق ندارد. بیشتر به این موضوع علاقه داشتم که ببینیم چطور باید با خشونت پدران بنیانگذار (آمریکا) برخورد کنیم. این فیلم داستان دو برادر آدمکش به نامهای چارلی و ایلای سیسترز را روایت میکند. چارلی که جوانتر است، انگار قاتل مادرزاد است، اما ایلای آدمی است احساساتی که رویای یک زندگی عادی را در سر میپروراند. این فیلم روایتگر سفری کشف و شهودی است که پیوند برادری این دو «سیسترز» را به بوته آزمایش میگذارد. البته که خشونت هم وجود دارد، اما بحث عشق و عاطفه نیز در فیلم من مطرح است، یا دقیقاً اگر بخواهم بگویم بحث برادری، که شکلی از عشق است. میتوان دورانی را که فیلم در آن میگذرد، با عصر بحرانزدهای که امروز آمریکا با آن دستبهگریبان است، مقایسه کرد. ما با سبعیت، خشونت، نسلکشی و زورگویی اقویا به ضعفا به اینجا رسیدهایم. در واقع ایده کارگردانی فیلم وسترن هیچوقت ذهنم را درگیر نکرده بود. نظام تولید فیلم در آمریکا به خاطر سازوکار و سازماندهیاش مرا میترساند. در عوض همیشه دوست داشتم با بازیگران آمریکایی کار کنم. ارزیابیام این است که جنبوجوشی که سر صحنه فیلمهای انگلیسیزبان میبینیم، اصلاً شبیه فیلمهای فرانسوی نیست، دستکم، در حوزه رابطه بین سینماگر و بازیگران. سینهفیلیِ ما فرانسویها بالاخره یکجاهایی بهناچار از مسیر سینمای آمریکا میگذرد و همراه این قضیه، با دنیایی از تصاویر، شخصیتها و بازیگران مواجه میشویم. میشود گفت در فرانسه بعضیها بازیگرند، بعضیها هم کمدین، اما در آمریکا، این تفاوت بسیار دقیقتر و موشکافانهتر است، یعنی یا بازیگر داریم، یا بازیگر سینما؛ فرهنگی وجود دارد که سرتاپا وقف سینما و درونی شده است. آنها سواد این کار را دارند. عملاً کار با بازیگران فوقالعادهای مثل فینیکس، جان سی. رایلی و جیک جیلنهال شبیه ماجراجوییای کاملاً متفاوت با ماجراجوهای من در فیلمهای قبلی بود. من پرورشیافته مکتب دیگری هستم؛ مکتبی که در آن کارگردان عملاً کار را با پچپچ کردن درِ گوش بازیگران پیش میبرد. در اینجا اما اینطور نیست. این بازیگران طوری کار را شروع میکنند که انگار قبلاً همه چیز را کاملاً ساخته و پرداخته کردهاند. گویا یک جورهایی برای مدتزمانی کوتاه صاحب شخصیت بودهاند. به نظرم خیلی شگفتانگیز است، به خاطر اینکه آنها بیشتر از آنکه منتظر پیشنهادهای کارگردان بمانند، خودشان با کلی پیشنهاد میآیند.
آیا این سبعیت و این سادهانگاری وسترن نشاندهنده آمریکای امروز است؟
بدون شک، آن هم در نسبتی که شهروند با قانون و خشونت برقرار میکند. من همیشه حیرت میکنم از اینکه میبینم این همه سیاهی و تاریکی در جامعهای که اینقدر ستایشش میکنیم، وجود دارد. توسل به خشونتِ فردی به نظرم امر عجیب و هنجارشکنی است که به دوران پدران بنیانگذار آمریکا و حتی به زمان نگارش قانون اساسی این کشور برمیگردد.
آیا جستوجوی طلا نیز فرای آن حرص و طمع فراگیر، نشاندهنده گرایش آمریکاییها به سمت نوآوری و پیشرفت نیست؟
سال 1850 دورانی انتقالی و دگرگونساز است. اگر نگاهی به تاریخچه سلاحهای گرم بیندازید، میبینید کابویها فشنگ ساچمهای را اختراع میکنند و بعد از آن به یکباره این باروت است که حرف اول و آخر را میزند. عملاً تب جستوجوی طلا جامعه را دگرگون میکند. دقیقاً در همین دوران است که فرضیه آلودگی سراسری مطرح میشود. دستکم این حرص و طمع با نیرویی عظیم روی چشماندازها تأثیر میگذارد. همه چیز مثلاً با استفاده از محصولات شیمیایی برای استخراج جیوه و غیره آغاز میشود. میشود طنین چنین چیزهایی را در برزیل امروز نیز مشاهده کرد.
چرا فیلمبرداری را در اروپا انجام دادید؟
هر چند آبشخور اصلی برادران سیسترز دنیای اسطورهای آمریکاست و به زبان انگلیسی و با بازیگران انگلیسیزبان ساخته شده، اما به دنبال این بودم که آزادی عمل هنریام را هم حفظ کنم. مشارکت مالی هم در این پروژه به صورتی بود که نشان دهد فیلم بیشتر تولیدی فرانسوی است تا آمریکایی. شاید خیلی تعجب کنید، اما فیلم در اروپا و بهویژه در اسپانیا و بخشی از آن نیز در رومانی فیلمبرداری شد. البته ابتدا در اورگان و کالیفرنیا که داستان فیلم هم در آنجا میگذرد، دنبال لوکیشن گشتیم. در آلبرتا – لوکیشن سریال ددوود [به کارگردانی دیوید میلچ] – هم لوکیشنیابی انجام شد و خیلی هم راحتتر بودیم که همانجا مستقر شویم، چون همه چیز از قبل در آنجا حاضر و آماده بود. دکورهای باشکوهی آنجا وجود داشت، و رشتهکوههایی به طول 200 کیلومتر... نمیتوانستم این چشماندازهای باشکوه و حیرتانگیز شمال آمریکا را با آن آسمان پهناور و رشتهکوههای پسزمینه تحمل کنم. الان میتوانم بگویم که فیلم تاریخی ساختهام نه وسترن. من به عنوان یک کارگردان فرانسوی متعلق به تمدنی هستم که از قرن نوزدهم به این طرف با رمانهای نویسندگانی نظیر بالزاک همذاتپنداری میکند نه با جهان اسطورهای وسترن. چیزی که نگرانم میکرد، این بود که دکورهای اینچنینی را لااقل ۵۰۰ بار قبلاً دیده بودیم. از دکورهای طبیعی فراوان استفاده کردیم و برای پایان فیلم، در دکورهایی کار کردیم که سرجو لئونه از آنها استفاده کرده بود و در آلمریا قرار داشت.
استیون اسپیلبرگ هم ای.تی را ساخت، بدون اینکه خودش «بیگانه» باشد. درست است؟
البته در مورد من مسئله این بود که احتمالاً این کار با روحیاتم سازگاری نداشت. شاید نهایت زرنگبازیِ من این میشد که شبیه سرجو لئونه فیلم بسازم، آن هم فیلمی درجه دو. فقط یک آمریکایی میتواند وسترن بسازد، چون میتواند ادعا کند در مواجهه با این ژانر، درگیر گونهای سادهانگاری طبیعی شده است. مثلاً برادران کوئن را ببینید؛ بهترین وسترنشان جایی برای پیرمردها نیست است.
این را هم میدانیم که قبل از شروع فیلمبرداری از اتان کوئن مشورت خواستید که همراه برادرش شهامت واقعی را ساخته است.
بله، از او پرسیدم مشکلترین کار در ساخت وسترن چیست؟ جوابش این بود: «اسب.» بنابراین سر صحنه فیلمبرداری حواسم به این چیزها بود؛ هر بازیگری به سه اسب نیاز دارد، آب مصرفیِ اسبها نباید زیادی سرد باشد و بهشدت باید آنها را تیمار کرد. البته یک اسب پیر هم داشتیم که فقط دو ساعت در روز میتوانست «کار کند»...
بازیگران قبل از فیلمبرداری اسبسواری بلد بودند؟
البته. بازیگر مرد آمریکایی هم کار با اسلحه را بلد است، هم مشتزنی، هم دویدن... خواکین فینیکس از قبل سوارکاری بلد بود. جیک جیلنهال عضو باشگاه سوارکاری است و تازه، این بازیگران آنقدر فیلم بازی میکنند که همگیشان با آمادگی کامل سر صحنه فیلمبرداری حاضر میشوند. حتی جیک برای اینکه مثل شخصیتش در فیلم حرف بزند، رفته بود سراغ یک زبانشناس و با او دیالوگهایش را تمرین کرده بود... وقتی آمد سر صحنه، کل فیلمنامهاش را آوانگاری کرده بود.
آیا زبان انگلیسی مانعی سر راهتان نبود؟
درست است که چندان اِشرافی به زبان انگلیسی ندارم، اما آنچنان سد بزرگی هم محسوب نمیشود، طوریکه در فیلم قبلیام، دیپان، تمام ستارههای فیلم به زبان تامیلی صحبت میکردند. در واقع بحث اصلی این است: کِی دوباره فیلمی به زبان مادری میسازم؟ فعلاً جوابی برایش ندارم. منتها این را میتوانم بگویم که از این ماجراجویی خیلی خسته بیرون آمدهام، اما راضیام!
دنبال دستیابی به جایزه اسکار هم هستید؟
اصلاً معنی ندارد برای من که بخواهم اسکار داشته باشم. در مورد نخل طلا اینطور نیست و برایم اهمیت دارد و خوشحالم میکند و به آدم حس اعتمادبهنفس میدهد. جوایز اسکار منطق تجاری و صنعتی خودشان را دارند که خب به من ربطی ندارد.
آیا در این فیلم میتوان رگههایی از زندگی شخصیتان را هم سراغ گرفت؟
تازه در مرحله مونتاژ بود که متوجه این قضیه شدم. همسر برادرم گفت کاملاً مشخص است که این فیلم برای ادای احترام به فرانسوآ (برادر بزرگترم که سال 1975 و وقتی که تنها 26 سال داشت، در سانحه تصادف جانش را از دست داد) ساخته شده. هر چند به صورت خودآگاه به این موضوع فکر نکرده بودم، اما خب نیازی هم به گفتن ندارد که ردّ خودش را به جا گذاشته است. خیلی جذاب است که آدم سراغ پروژهای برود که ظاهراً خیلی از او فاصله دارد و پیشنهادش را هم بازیگری آمریکایی میدهد، اما بعد متوجه شود دارد چیزی را تعریف میکند که به خودِ او هم خیلی نزدیک است. وقتی کوچکترِ خانواده باشی، در موقعیتی فوقالعاده قرار داری، اما وقتی بزرگترِ خانواده بمیرد و تو جای بزرگتر را بگیری، آن موقع است که کل مسئولیت خانواده هوار میشود روی سر آدم. برادران سیسترز دقیقاً روی داستان دو برادر متمرکز شده که البته نسبت بزرگتری و کوچکتریشان برعکس است. از نظر فکری خیلی از این سوژه خوشم آمد، اما انگار داشتم تظاهر میکردم به اینکه خودم در زندگی واقعی این سرگذشت را از سر نگذراندهام. همین موضوع خیلی روی من سنگینی میکرد. یعنی بعد از 66 سال سن آنقدر احمق بودهام که چنین چیزی را درک نکردهام؟ یعنی این همه اسب آوردهام که داستانی کاملاً شخصی تعریف کنم؟ واقعاً؟
منابع:
www.lapresse.ca / www.lexpress.fr / www.leparisien.fr