وقتی یار و همراه دوستداشتنی دختر جیک (کالین فارل) که یک روبات انساننما به اسم یانگ است، دچار مشکل عملکرد میشود، جیک به دنبال راهی برای تعمیر او برمیآید. در روال انجام این کار، جیک زندگیای را که از مقابلش گذشته است، کشف میکند و دوباره با همسر (جودی ترنر-اسمیت) و دخترش ارتباط برقرار میکند. اقتباس کوگونادا از داستان کوتاه الکساندر واینستاین با عنوان اصلی خداحافظی با یانگ نسیمی از هوای تازه در این آینده دور و غیردیستوپیایی به شمار میرود. فیلم از همان نمای افتتاحیه توجه شما را به خود جلب میکند و از طریق سفر درونی و بیرونی جیک مخاطب را درگیر میسازد و سؤال مهمی را با تماشاگر در میان میگذارد: «انسان بودن به چه معناست و در مسیر تعلق خاطر عاطفی به داشتههایمان تا کجا و چه حد پیش خواهیم رفت؟» دیدگاه کوگونادا به داستان، کاراکترها، قاببندی و استفاده از موسیقی بیهمتاست.
به عنوان یک داستانسرای بصری اساساً چه چیزی شما را به این داستان کوتاه خاص از کتاب الکساندر واینستاین جلب کرد؟
من در ابتدا داستان دیگری از این مجموعه را در نظر داشتم که تهیهکنندهام حقوق آن را به دست آورده بود و تأثیر آن داستان به گونهای نبود که حس کنم میخواهم فیلمی از آن اقتباس کنم. پس از آن بود که تهیهکننده من را ترغیب به خواندن بقیه داستانها کرد و این یکی واقعاً همراه من باقی ماند. نکتهای بسیار هیجانانگیز در آن وجود داشت و به شکل شگفتانگیزی پیچیده و شبیه یک ماتریکس بود که نمیخواستم از آن بگذرم، زیرا یک داستان فوقالعاده و حقیقتاً مثل یک درام خانوادگی بود. داستان در یک روز اتفاق میافتاد و نکتهای بسیار مینیمال در آن وجود داشت، اما به موضوعی عمیق و عاطفی میپرداخت و زمانی که تازه پدر شده بودم، تأثیر زیادی بر من گذاشت. مسائل متعددی ازجمله از دست رفتن حافظه و بیگانگی در محتوای آن وجود داشت. من بیش از پیش متوجه شدهام که وقتی شما به دنبال چیزی هستید که میخواهید خلق کنید، همه چیز واقعاً به اجزای تشکیلدهنده و محتوای آن مربوط میشود که میتوانید خودتان را در حال آشپزی با آنها تصور کنید. (با خنده) من دوستان سرآشپزی دارم که همهشان یک دستور پخت در ذهن دارند، ولی وقتی برای خرید مواد مورد نیاز آن به بازار میروند، کاملاً نظرشان را تغییر میدهند. به عنوان یک فیلمساز من به شکل روزافزونی متوجه شدهام که گاهی اوقات دستور پختی که در ذهن و فکر خود دارید، الزاماً همان چیزی نیست که باید بسازید، بلکه باید به سمت بهترین موادی بروید که شما را به شکل متفاوتی درگیر میکنند.
با در نظر گرفتن این ارتباط در زمانی که تازه پدر شده بودید، آیا رابطه عاطفی مستقیمی با جیک و مسیری که قرار بود طی کند، برقرار کرده بودید؟
بله، کاملاً. فکر میکنم برای من، جیک نشانگر بخشی از خودم در گذشته و آینده است؛ فردی که میتواند حس کند ارتباطش با دیگران قطع شده است. وقتی داستان را شروع میکنیم، او را در حال انجام کاری و در جایی دیگر او را در یک گفتوگو میبینیم که به نوعی عاشق ایده چای درست کردن است و همین امر معنایی برای او در این جهان فراهم میکند. درست کردن چای چیزی دارد که تقریباً او را قوی و استوار کرده و من بسیاری از اینها را در زندگیام داشتهام. وقتی متوجه شدم که تقریباً در حال کشف سینما هستم، برخلاف فیلمهایی که برای اغلب ما صرفاً نوعی پرت شدن حواس از زندگی روزمره هستند و همان تجربه من با فیلمها در زمان کودکیام بودند، شما ناگهان نوع خاصی از فیلمهایی را میبینید که متوقفتان میکنند و قوه تخیلتان را به تسخیر درمیآورند و بعد حسی عمیقاً معنادار مییابند. سپس به چیزی بدل میشوند که مطالعهاش میکنید و در مورد خاص خود شما به چیزی تبدیل میشوند که دربارهاش مینویسید و حالا آن را میسازید. شیوهای که جیک حس میکند از خانوادهاش جدا شده هم هست. من فکر میکنم قبل از تشکیل خانواده زندگی بسیار جداافتاده و منفصلی داشتم. همین امر مرا از عاطفه و احساسات و آسیبپذیری و همچنین احساس درد و از دست دادن محافظت میکرد. من فکر میکنم اگر بتوانید زندگیتان را بدون دلبستگی ادامه دهید، میتوانید از خودتان محافظت کنید. برای من، وقتی بچهدار شدم، چیزی کاملاً متضاد با این رخ داد و باعث شد خودم را در برابر درد و از دست دادن بسیار آسیبپذیر حس کنم. این حس بهشدت ترسناک بود، ولی در عین حال آنچنان عمیق و معنادار و ارزشمند بود که هیچچیزی قبل از آن چنین تأثیری نداشت. بنابراین بخشی در وجود من تلاش میکند آن را از طریق جیک درک کند، جایی که او در کنار خانوادهاش به سر میبرد و این نوع فقدان و قطع ارتباط را به عنوان نوعی نقطه شروع برای تلاش در درک و فهمیدن چیزی که یانگ در او آشکار خواهد کرد، حس میکند. این داستان پدری نیست که در تلاش برای نجات یک روبات به قهرمان بدل میشود، بلکه درواقع خود اوست که به دست یک روبات نجات پیدا میکند. او تلاش میکند کمک کند، ولی در دنبال کردن این کار، همه چیز از نو جلوی چشم او آشکار و در عین حال متوجه چیزهایی که از پیشِ روی او عبور کرده است، میشود.
بله، آن فقدان عمیق را حس میکند، ولی موفق میشود با خودش و خانوادهاش و بهویژه میکا دوباره ارتباط برقرار کند. از منظر اقتباس، منظورم انتخاب یک داستان کوتاه و توسعه دادن آن به یک فیلم بلند است، فرایند نوشتن آن برای شما چگونه بود؟ و طی این فرایند آیا با الکساندر مشورت کردید؟
طی فرایند نگارش نه، ولی او واقعاً نویسنده ایدهآلی برای اقتباس است. من قبل از نوشتن داستان در خانهاش در میشیگان با او ملاقات کردم و برایم چای درست کرد. او یک خبره چای است و برایم غذا هم پخت. سپس به دریاچهای در همان نزدیکی رفتیم و گفتوگویی واقعاً عالی با هم داشتیم. او مجوز تمام و کمال داستان را به من داد. اعتمادی متقابل بین ما وجود داشت و او در واگذاری اثرش به من و ساخت نسخه خودم و همچنین کشف چیزهایی که واقعاً میخواستم خودم کشفشان کنم، کاملاً از من حمایت کرد. بنابراین نوعی آزادی برای استفاده از این داستان کوتاه برای من فراهم شد. عناصر زیادی در آن وجود داشت؛ او یک روبات آسیایی نوشته بود، ولی خودش آسیایی نیست و من بهشدت به تلاش او برای کاوش در این زمینه علاقهمند بودم. وجود خود او در شیوه خلق داستان بازتاب دارد. اما من یک ارتباط شخصی واقعی با این ساختار آسیایی داشتم. این ایده بهشدت در من طنینانداز است و فکر میکنم در زندگی خودم با آن شناخته میشوم. به این ترتیب بود که همه اینها به من اجازه داد واقعاً آن را به شکل متفاوتی کشف و کاوش کنم. در فرایند نوشتن شیوههای متفاوتی وجود دارد، ولی من هرگز نمیخواستم از منظر دانای کل به مسائل نگاه کنم و دقیقاً بدانم یانگ چه کار میکند و برنامهاش درباره چیست. منظورم این است که من یانگ را به شکل یک راز مینوشتم. درواقع آن گفتوگوها بازتابی از خودم در تلاش برای عریان کردن یانگ و کشف اوست و واکنشهای او گاهی اوقات برایم غافلگیرکننده بودند. من مطمئنم درک میکنید که در فرایند نوشتن، کلمات و یک خط چگونه میتوانند شما را غافلگیر کنند.
زیبایی فرایند نوشتن و کشف کاراکترها. فیلمسازی شما تحت تأثیر اوزو، برگمان و مالیک است؛ بهویژه در همین فیلم. اگر اشتباه میکنم، من را تصحیح کنید، اما آن صحنه افتتاحیه از خانوادههایی که میرقصند، با پالتهای رنگیاش، مثل تجلیل از فیلم کار درست را انجام بده اسپایک لی است. قاببندی و جایگاه دوربین بهشدت با داستان و مسیر کاراکترها و عواطفشان همخوانی دارد. فرایند همکاری با فیلمبردارتان بنجامین لوب چگونه بود؟
بنجامین در این فیلم همکار و همراه بسیار مهمی بود و ما در پایان هر روز که نه، ولی در اغلب روزها مراسمِ خوردن نودلهای فوری را به جا میآوردیم و از آن به عنوان یک استعاره برای کاری که میخواستیم انجام دهیم، استفاده میکردیم. (با خنده) او نقش بسیار مهمی داشت. ما درباره برخی از تأثیرات صحبت میکردیم. اما یکی از چیزهایی که در ساختن فیلم یاد گرفتهام، این است که وقتی در حال ساخت فیلم هستید، باید هنر کار با زمان را بلد باشید. زمان هر روز میگذرد و شما واقعاً وقت کافی برای کارهای دیگر را ندارید. بنابراین ما از این طریق قبل از شروع کار این لحظه کوچک را در اختیار داشتیم تا درباره خیلی از مسائل با هم حرف بزنیم. به این ترتیب بود که ما در هر لحظه به سمت نوع قاببندی و نوع خاصی از بافت کشیده میشدیم. ما قبل از شروع کار و در هر لحظه درباره نکات پیچیدهای صحبت میکردیم و سپس به موقعیتی که در آن قرار داشتیم، واکنش نشان میدادیم و تصمیمات لازم را اتخاذ میکردیم. البته من هرگز آن مقایسه با اسپایک لی را نشنیدهام که واقعاً دوستداشتنی است. من درواقع به فیلم برادران شاو فکر میکردم که در دوران کودکی دیده بودم و اتفاقاً صحنه مشابهی دارد که صحنه رقص نیست، بلکه هنرهای رزمی است و در عین حال از رنگهای متفاوتی برای هر کاراکتر استفاده میکند. ولی خدایا، به محض اینکه شما به این نکته اشاره کردید، با خودم فکر کردم: «وای، خدای من، یک گفتوگوی واقعی بین آن دو نفر نیز درمیگیرد.» من عاشق آن فیلم هستم و مطمئنم در درون من جای گرفته و بر من تأثیر گذاشته بود.
این یک فیلم علمی- تخیلی است، ولی شما برخلاف اصول آن عمل میکنید. به جای مواد فلزی براق و درخشان از مواد و مصالح بسیار اٌرگانیک و مضامین زمینی بهره میگیرید. چگونه در کنار تیم هنری خود به این تصمیم خلاقانه رسیدید؟
فکر میکنم از همان ابتدا و حتی طی فرایند نوشتن این به نوعی در شرح و توصیفات گنجانده شده بود. من دو طراح فوقالعاده برجسته در بخش تولید و صحنه داشتم که تقریباً نهتنها بسیار سریع موضوع را گرفتند، بلکه دیدگاه و برداشت خاص خودشان را هم داشتند. ما یک داستان پسزمینه درباره جامعهای خلق کردیم که مجبور بود با نوعی فاجعه زیستمحیطی دستوپنجه نرم کند که آنها را متواضع کرده بود، به شکلی که دیگر قادر نبودند همزیستی و یکپارچگی با طبیعت را نادیده بگیرند. وقتی ما این تاریخ را درک کردیم، آنها واقعاً قادر شدند یک تایملاین برای طراحی ایجاد کنند و ما میدانستیم میتوانیم به جای فلزات و شیشههای صنعتی و حالوهوای دیستوپیایی از چیزهایی که حس اٌرگانیک و طبیعیتری ایجاد میکنند، بهره بگیریم و در عین حال میتوانستیم خود تکنولوژی را مرئیتر و ملموستر کنیم، زیرا در فیلم مانیتورهای شناور یا هولوگرام وجود ندارد و این فیلم بر ابزار و گجتها متمرکز نیست، و به همین علت میتوانیم خودمان را بیشتر در جهان امروز حس کنیم.
میرسیم به موسیقی که مثل تصاویر و تمهیدات بصری بسیار خاص است. ترانه Glide و اشعارش همچون یک فیلم اما به شکل آواز است. چگونه به این ترانه رسیدید و آیا در زمان نوشتن آن را در ذهن داشتید؟
بله، این ترانه در فیلمنامه نوشته شده است. حتی آن گروه تخیلی هم در فیلمنامه وجود دارد. من بعداً رویای کاور کردن این آهنگ از سوی میتسکی· را در سر میپروراندم که بسیار خودخواهانه بود، ولی میخواستم آن کاور وجود داشته باشد. ولی این ترانه از فیلمی به نام همه چیز درباره لیلی چو-چو گرفته شده که سالها پیش دیده بودم. این ترانه بهشدت مرا مجذوب کرد و در چهارچوب این فیلم نیز بهیادماندنی است. به این ترتیب بود که هنگام نوشتن و فکر کردن به دنیای یانگ و اینکه یانگ بودن چگونه است، آن ترانه تقریباً خیلی سریع به ذهنم آمد. وقتی صحنه کنسرت را مینوشتم، با خودم فکر میکردم: «خب، این ترانهای است که جوانها به آن گوش میدهند.» سپس به میتسکی فکر کردم و توانستم به او دسترسی پیدا کنم و او گفت که آن ترانه برایش بسیار پٌرمعناست. زمانی که او در ژاپن بود، این ترانه منتشر شد و او نسخهای از آن را برای فیلم اجرا کرد که واقعاً خاص است. حالا که این ترانه جان گرفته و بخشی از فیلم ماست، برایم بسیار ارزشمند است.
منبع scriptmag. com ، سِیدی دین
· Mitski خواننده و ترانهسرای مشهور ژاپنی-آمریکایی